باشگاه فرهنگی ورزشی تکواندو ثامن الحجج (ع)

بروزترین مطالب علمی و آموزشی درباره تکواندو

داستان تنظیم باد!!!

دیدگاه‌ها برای داستان تنظیم باد!!! بسته هستند
227 views

داستان تنظیم باد

داستان تنظیم باد

با افراد مغرور باید از راهی روبه ‏رو شوید که با شما در نیفتند. یکی از آنها راه شاگردی است.

از موضع برتر بخواهید آنها را ارشاد کنید، نمی توانید. محصلى بود زیرک و متحرک و بى‏آرام. درسش را تمام کرده بود و مى‏خواست برگردد و بار مسئولیتش را به مقصد برساند، که تشنه‏ها و محتاج‏ها و نیازمندها را دیده بود و نمى‏توانست در حجره بنشیند و یا در غرفه‏اى خود را محبوس کند. بارش را بست و براى خداحافظى پیش استادش رفت. استاد اجازه‏اش نداد و گفت: باش. درست است که «حرف‏ها» را مى‏دانى، اما هنوز «روش‏ها» را نیاموخته‏اى، اما او گوشش بدهکار نبود و آتش مسئولیت او را آرام نمى‏گذاشت. پیاده به راه افتاد.
در سر راه به روستایى رسید. در روستا، ملّایى بود زیرک و کارکشته و مریدباز. او در مسجد خانه گرفت که مسجد براى آواره‏ها پناهگاه خوبى بود. براى نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گزاردند. او مى‏دید که ملّا نمازش را غلط مى‏خواند. خوب دقت کرد، دید اصلًا هیچ نمى‏داند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف یرملون را. اصلًا از علم تجوید و قرائت بویى نبرده. سرش سوت کشید. بعد از نماز دید که ملّا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد؛ آن هم چه وعظى؛ چه خطابه‏اى! دیگر طاقت نیاورد و دادش درآمد:
بیا پایین! این چه وضعیه؟! مگر مجبورى که بى‏سواد، مردم را ضایع کنى؟ بیا پایین! غوغایى به پا شد؛ مردم منتظر آخر صحنه بودند.
ملّاى زیرک در میان آن همه غوغا و فریاد، آرام آرام سرش را تکان داد و با خود گفت: صَدَقَ رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه. در برابر این فیلم، حتى طلبه‏ مسئول که طاقتش را باخته بود، مسحور شد که این دیگر یعنى چه؟ صدق رسول اللَّه چیست؟
هنگامى که همه تشنه شدند و ساکت شدند، ملّا توضیح داد:
دیروز از این ده و مردم خسته شده بودم، مى‏خواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فکر مى‏کردم که آیا صحیح است؟ آرام آرام از فضاى ده بیرون رفتم و بالاى آن کوه رسیدم و آن جا نشستم . با خستگى‏ها خوابم برد. در خواب دیدم مردى بزرگ، جلیل‏القدر سوار بر اسبى سفید از پایین کوه مى‏تاخت. به حدود من که رسید، ایستاد و به من نگاهى کرد. من از آن نگاه خود را باختم، اما دیدم او با محبت به من نزدیک شد و به من گفت: مبادا که این ده را تنها بگذارى. مبادا که از میان اینها بروى. به این زودى شیطانى مى‏آید که مى‏خواهد دین من را ضایع کند و ایمان مردم را به باد بدهد. تو باش، تو پاسدار ده باش!
صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! آن شیطان همین است که مى‏بینید. اصلًا همه چیزش مثل شیطان است! اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم. مردم که شیطان را در خانه خدا گیر آورده بودند، امان ندادند که بگریزد. چنانش کوفتند که توانش نماند!
(***)
بیچاره به یاد استاد افتاد؛ چون هنگام ضعف و درگیر و دارها، گذشته‏ها به یاد مى‏آیند: «درست است که حرف‏ها را مى‏دانى، اما هنوز روش‏ها را نیاموخته‏اى.» پیش استاد بازگشت و مدتى ماند و راه‏ها را شناخت.
استاد به او اجازه داد که برود، اما او تقاضا کرد چندى بماند. استاد گفت: حالا مى‏توانى بروى. برو، مگر مسئولیتت را فراموش کرده‏اى؟ اما او هنوز کتک‏ها را فراموش نکرده بود. در هر حال، آمد و براى این که خودش را بشناسد، به همان ده آمد. این بار پشت سر ملّا ایستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسئله‏اى پیش مى‏آمد که ملّا به زحمت مى‏افتاد، او کمک مى‏کرد و مسائل را جواب مى‏داد.
ملّا که مى‏دید مریدى دلسوز همراه دارد، او را به خود نزدیک کرد. اگر از ده‏هاى اطراف سراغ ملّا مى‏آمدند، ملّا او را مى‏فرستاد. رفته رفته ملّا خودش را شناخت و دید منبر کسر شأن اوست. به محراب قناعت کرد و منبر را به او واگذاشت.
راستى که راه‏ها را شناخته بود و پُست‏ها را به دست آورده بود و ملّا را خلع سلاح کرده بود. اما هنوز یک مسئله باقى بود و یک حساب تصفیه نشده بود. یک شب که ملّا در کنار منبر نشسته بود و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر کشاند و اشک‏ها را از چشم‏ها بیرون ریخت و دل‏ها را به لرزه آورد و دل‏ها را در راه گلو انداخت. آن‏گاه گفت: یک بشارت مى‏دهم.
من امروز که به فکر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بیچاره شدم. در خواب دیدم که قیامت به پا شده و عذاب‏ها آماده گردیده و مردم در چه وضعى هستند. کسى، کسى را نمى‏شناسد و هر کس از برادرش و مادرش و فرزندش فرارى است. هر کس از دوستش مى‏گریزد. هر کس سراغ پناهگاهى است. من به یاد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم و گریه کردم. حضرت به من فرمودند: آیا از فلانى ـ ملّاى ده ـ امانى دارى؟ هر کس یک مو از او همراه داشته باشد در امان است!
(***)
این بگفت و از ملّا تقاضا کرد: مرا امانى بده! ملّا که خود را شناخته بود، دستى به صورتش کشید و امانى به او داد! او هم امان را گرفت و بوسید و مردم را تحریک کرد که امانى بگیرند. از اطراف تقاضا شروع شد. با کمبود عرضه، وضع بدى پیش آمد. در میان هجوم جمعیت دیگر مهلت نمى‏دادند ملّا امانى بدهد؛ خودشان امان‏ها را از سر و صورت ملّا مى‏گرفتند. چیزى نگذشت که ملّا، امرَد و بى‏مو شد. اما او ول‏کن نبود و مردم را به یاد ظلم‏ها و ستم‏ها و آب دزدیدن‏ها و تجاوزها مى‏انداخت و زن‏ها را با غیبت کردن‏ها و دروغ‏هایشان تحریک مى‏کرد. ملّا در زیر دست و پاها، خونین و بى‏رمق افتاده بود که از لاى جمعیت چشمش به بالاى منبر افتاد و با ناله پرسید:
آخر تو چه وقـت این خواب را دیدى؟ لعـنت بر این خواب!
او با نگاهـى پرمعنا جـوابش داد:
تو چه وقـت آن خواب را دیده بودى؟ لعـنت بر آن خـواب![۱]

 

برچسب ها : |
دسته : پند و حکایات

تاریخ : ۱۳۹۵/۰۴/۲۲ ساعت : 3:35 ب.ظ


لینک مطلب : https://samenalhojajtkd.ir/?p=2148

طراحی شده توسط سئو 6
باشگاه فرهنگی ورزشی تکواندو ثامن الحجج (ع)