داستان تنظیم باد
داستان تنظیم باد
با افراد مغرور باید از راهی روبه رو شوید که با شما در نیفتند. یکی از آنها راه شاگردی است.
از موضع برتر بخواهید آنها را ارشاد کنید، نمی توانید. محصلى بود زیرک و متحرک و بىآرام. درسش را تمام کرده بود و مىخواست برگردد و بار مسئولیتش را به مقصد برساند، که تشنهها و محتاجها و نیازمندها را دیده بود و نمىتوانست در حجره بنشیند و یا در غرفهاى خود را محبوس کند. بارش را بست و براى خداحافظى پیش استادش رفت. استاد اجازهاش نداد و گفت: باش. درست است که «حرفها» را مىدانى، اما هنوز «روشها» را نیاموختهاى، اما او گوشش بدهکار نبود و آتش مسئولیت او را آرام نمىگذاشت. پیاده به راه افتاد.
در سر راه به روستایى رسید. در روستا، ملّایى بود زیرک و کارکشته و مریدباز. او در مسجد خانه گرفت که مسجد براى آوارهها پناهگاه خوبى بود. براى نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گزاردند. او مىدید که ملّا نمازش را غلط مىخواند. خوب دقت کرد، دید اصلًا هیچ نمىداند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف یرملون را. اصلًا از علم تجوید و قرائت بویى نبرده. سرش سوت کشید. بعد از نماز دید که ملّا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد؛ آن هم چه وعظى؛ چه خطابهاى! دیگر طاقت نیاورد و دادش درآمد:
بیا پایین! این چه وضعیه؟! مگر مجبورى که بىسواد، مردم را ضایع کنى؟ بیا پایین! غوغایى به پا شد؛ مردم منتظر آخر صحنه بودند.
ملّاى زیرک در میان آن همه غوغا و فریاد، آرام آرام سرش را تکان داد و با خود گفت: صَدَقَ رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه. در برابر این فیلم، حتى طلبه مسئول که طاقتش را باخته بود، مسحور شد که این دیگر یعنى چه؟ صدق رسول اللَّه چیست؟
هنگامى که همه تشنه شدند و ساکت شدند، ملّا توضیح داد:
دیروز از این ده و مردم خسته شده بودم، مىخواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فکر مىکردم که آیا صحیح است؟ آرام آرام از فضاى ده بیرون رفتم و بالاى آن کوه رسیدم و آن جا نشستم . با خستگىها خوابم برد. در خواب دیدم مردى بزرگ، جلیلالقدر سوار بر اسبى سفید از پایین کوه مىتاخت. به حدود من که رسید، ایستاد و به من نگاهى کرد. من از آن نگاه خود را باختم، اما دیدم او با محبت به من نزدیک شد و به من گفت: مبادا که این ده را تنها بگذارى. مبادا که از میان اینها بروى. به این زودى شیطانى مىآید که مىخواهد دین من را ضایع کند و ایمان مردم را به باد بدهد. تو باش، تو پاسدار ده باش!
صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! آن شیطان همین است که مىبینید. اصلًا همه چیزش مثل شیطان است! اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم. مردم که شیطان را در خانه خدا گیر آورده بودند، امان ندادند که بگریزد. چنانش کوفتند که توانش نماند!
(***)
بیچاره به یاد استاد افتاد؛ چون هنگام ضعف و درگیر و دارها، گذشتهها به یاد مىآیند: «درست است که حرفها را مىدانى، اما هنوز روشها را نیاموختهاى.» پیش استاد بازگشت و مدتى ماند و راهها را شناخت.
استاد به او اجازه داد که برود، اما او تقاضا کرد چندى بماند. استاد گفت: حالا مىتوانى بروى. برو، مگر مسئولیتت را فراموش کردهاى؟ اما او هنوز کتکها را فراموش نکرده بود. در هر حال، آمد و براى این که خودش را بشناسد، به همان ده آمد. این بار پشت سر ملّا ایستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسئلهاى پیش مىآمد که ملّا به زحمت مىافتاد، او کمک مىکرد و مسائل را جواب مىداد.
ملّا که مىدید مریدى دلسوز همراه دارد، او را به خود نزدیک کرد. اگر از دههاى اطراف سراغ ملّا مىآمدند، ملّا او را مىفرستاد. رفته رفته ملّا خودش را شناخت و دید منبر کسر شأن اوست. به محراب قناعت کرد و منبر را به او واگذاشت.
راستى که راهها را شناخته بود و پُستها را به دست آورده بود و ملّا را خلع سلاح کرده بود. اما هنوز یک مسئله باقى بود و یک حساب تصفیه نشده بود. یک شب که ملّا در کنار منبر نشسته بود و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر کشاند و اشکها را از چشمها بیرون ریخت و دلها را به لرزه آورد و دلها را در راه گلو انداخت. آنگاه گفت: یک بشارت مىدهم.
من امروز که به فکر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بیچاره شدم. در خواب دیدم که قیامت به پا شده و عذابها آماده گردیده و مردم در چه وضعى هستند. کسى، کسى را نمىشناسد و هر کس از برادرش و مادرش و فرزندش فرارى است. هر کس از دوستش مىگریزد. هر کس سراغ پناهگاهى است. من به یاد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم و گریه کردم. حضرت به من فرمودند: آیا از فلانى ـ ملّاى ده ـ امانى دارى؟ هر کس یک مو از او همراه داشته باشد در امان است!
(***)
این بگفت و از ملّا تقاضا کرد: مرا امانى بده! ملّا که خود را شناخته بود، دستى به صورتش کشید و امانى به او داد! او هم امان را گرفت و بوسید و مردم را تحریک کرد که امانى بگیرند. از اطراف تقاضا شروع شد. با کمبود عرضه، وضع بدى پیش آمد. در میان هجوم جمعیت دیگر مهلت نمىدادند ملّا امانى بدهد؛ خودشان امانها را از سر و صورت ملّا مىگرفتند. چیزى نگذشت که ملّا، امرَد و بىمو شد. اما او ولکن نبود و مردم را به یاد ظلمها و ستمها و آب دزدیدنها و تجاوزها مىانداخت و زنها را با غیبت کردنها و دروغهایشان تحریک مىکرد. ملّا در زیر دست و پاها، خونین و بىرمق افتاده بود که از لاى جمعیت چشمش به بالاى منبر افتاد و با ناله پرسید:
آخر تو چه وقـت این خواب را دیدى؟ لعـنت بر این خواب!
او با نگاهـى پرمعنا جـوابش داد:
تو چه وقـت آن خواب را دیده بودى؟ لعـنت بر آن خـواب![۱]